مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

شکایت به زبان کودکی

روزهایی که من و مهراد صبح تا شب با هم میگذروندیم دیگه کم کم داشت تموم میشد.من ناراحت نبودم که دیگه باید برگردم سرکار.تازه خوشحال هم بودم.تنها نگرانیم واسه شیرخوردن مهراد بود. مهراد شیشه نمی گرفت و هنوز خیلی کوچیک بود که بخواد تموم روز فقط غذا بخوره.روزهای اول توی محل کارم همش صدای مهراد رو می شنیدم و همه هوش و هواسم پیش اون بود.دلم میخواست بال داشتم و هر لحظه توی خونه مادرشوهرم سرک می کشیدم و از وضعیت مهراد باخبر می شدم.آروم و قرار نداشتم.یادمه روز اول وقتی مهراد و باباش اومدن دنبالم .مهراد رو که بغل کردم توی چشمام نگاه می کرد و با زبون خودش تقریبا ده دقیقه بهم شکایت می کرد:آآآآآآآآآآآآ ایییییی اوووو .خیلی ناراحت شدم.محکم بغلش کردم .تموم ب...
6 ارديبهشت 1390

اولین مروارید

مهراد توی هفت ماه بود و هنوز خبری از دندون نبود........هر جا می رفتیم همه سراغ دندونای مهراد رو می گرفتن. همش می گفتن:دندون درنیاورد؟...........یا ..........چهار دست و پا نمیره؟..................غلط نمی زنه؟........و هزارتا سوال دیگه و مقایشه که فلانی تو این سن که بود ال می کرد و بل می کرد.........منم کلی حرص می خوردم و می گفتم سربچه هاتون تلافی می کنم...............هنوزم قراره تلافی کنم. هفته آخر هشت ماهگی بود که مهراد خیلی بی اشتها شد.دیگه غذا نمی خورد.روز آخری که شکمش هم شل شد و حتی شیر هم نخورد..............اما فرداش دیدم که یه دندون کوچولو درآورده .از خوشحالی به هوا می پریدم.قاشق آوردم و با پشتش زدم به دندونش تا صداش رو بشنوم و مطمئ...
6 ارديبهشت 1390

روزهای اول زندگی

بعد از تولد مهراد در صبح روز پنجشنبه بیست و هفتم خرداد. من خیلی عجله داشتم که از بیمارستان مرخص بشم .احساس خستگی می کردم و نفسم توی بیمارستان تنگ می شد.از دکترم خواستم که منو مرخص کنه .دکتر هم گفت شب برم خونه و اجازه مرخصیم رو بدن. منم خوشحال بودم اما نمی دونستم که چه کاری دست خودم میدم. رفتم خونه .شب اول تنهای تنها .......... منم از خستگی بیهوش میشدم و مهراد مامان هم با گرسنگی دست و پنجه نرم میکرد.هنوز شیر نداشتم که بهش بدم.شیرخشک واسش خریده بودیم اما اینقده گیج بودم که نمی دونستم باباش بهش چیزی داد بخوره یا نه. مهراد تا صبح چند باری بیدار شد و من با تکون دستم آرومش کردم و دوباره خوابید.بچم صبح دیگه از گرسنگی داشت بیهوش میشد.بیحال و ...
6 ارديبهشت 1390